loading...

تست قالب!

بازدید : 135
يکشنبه 16 فروردين 1399 زمان : 2:39

اتاق به سرعت سرد شد .لایه‌ی ضخیمی‌از یخ روی پرده‌ها و دور چراغ‌های سقفی را گرفت. رشته سیم‌های درخشان داخل هر لامپ ضعیف و کم نور شدند و شمع‌هایی را که مانند قارچ از همه جای کف اتاق بیرون زده بودند، با پفی خاموش شدند. اتاق تاریک، پراز ابر زرد و خفقان آور گوگرد شد که در آن سایه‌های سیاه نامشخصی به خود می‌پیچند و می‌تابیدند.از دوردست صدای جیغ‌های زیادی به گوش می‌رسید. ناگهان دری که به آن طبقه باز میشد، با فشار زیادی به سمت داخل خم شد و اَلوارها ناله کردند. روی چوب‌های کف اتاق صدای قدم‌هایی از پاهای نامرئی، هرلحظه نزدیکتر می‌شد و دهان‌هایی نامرئی از پشت تختخواب و زیر میز، کلمات زشت و ترسناکی را زمزمه کردند.
ابر گوگردی فشرده شد و ستونی از دود ساخت که بازوهایی باریک از آن خارج شده بودند.دود پیش از عقب نشینی ، مانند زبانی، هوا را لیسید.ستون، مانند آتش فشانی در مرکز طلسم ستاره‌ی راس، به سوی بالا جوشید و فوران کرد. مکثی کوتاه که به سختی درک شد، به وجود آمد. سپس دو چشم زرد، در قلب دود ظاهر شدند.
هی، این اولین بار بود، می‌خواستم اورا بترسانم.
و این کار را هم کردم .سر موسیاه، در میان ستاره پنج راس خود که کمی‌کوچکتر بود و طلسم متفاوتی داشت، در فاصله‌ی یک متری از ستاره‌ی اصلی ایستاده بود .رنگش مانند جسد سفید شده بود و مثل برگی خشک در بادی شدید، می‌لرزید. دندان‌هایش در آرواره‌های لرزانش با سر و صدا به هم میخوردند .قطره‌های عرق، همانطور که از پیشانی وابروهایش می‌چکیدند، در هوا یخ می‌زدند و مانند دانه‌های تگرگ با سر و صدا بر کف اتاق می‌ریختند.
همه چیز خوب و مرتب بود. اما که چه؟ منظورم این است که حدود دوازده ساله به نظر می‌رسید، باچشمان گشاد و گونه‌های فرورفته. ترساندن یک بچه‌ی لاغرمردنی آن قدرها هم راضیم نمی‌کرد.
بنابراین همانطور شناور در هوا منتظر شدم، امیدوارم زود ورد مرخص کردن را بخواند و زیاد معطلم نکند.
برای اینکه سر خودم را گرم کنم، شعله‌های آبی رنگی را در دیواره‌ی درونی ستاره‌ی طلسم به همه سو فرستادم. طوری که انگار شعله‌ها دنبال راهی می‌گشتند تا بیرون بروند و او را ببلعند .البته تمامش نمایشی چرند و بی‌معنی بود. من در همان مدت کوتاه، همه‌جا را بررسی کرده بودم و می‌دانستم که مهر و موم به خوبی کاملاً بسته شده است. متاسفانه هیچ اشتباه املایی وجود نداشت.
سرانجام انگار بچه بد ذات جرئت حرف زدن پیدا کرد. من با کمک لرزش لب‌هایش - لرزشی که فقط در اثر ترس نبود- این نکته را حدس زدم .اجازه دادم تا آتش آبی رنگ خاموش شود و بویی مشمئز کننده و متعفن جای آن را بگیرد.

همیشه خدا همین بودم

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 11
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 211
  • بازدید کلی : 1493
  • کدهای اختصاصی